میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

میرزاCarpet

فرش در آئینه ادبیات

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با موضوع «داستان بلند» ثبت شده است

مادر فرش


یاس ها هم از رنگ آسمان خوششان نیامده.پرنده هم چشم اش که رو به بالاست بی فروغ شده و منقارش را بسته. کم کم آسمان موج می زند وتمنای نا امید پرنده و یاس وبید را 
می شکند در خود.
از الوار چوبی پایین می آیدو چند قدم از دار دور می شود. انگشت اشاره اش را لای دندانهایش می گذارد و آرام می فشارد. اگر از پدر نمی ترسید همه ی گره های آبی را میشکافت ویخ باغچه را می شکست.آهی می کشد و دوباره بر می گردد روی الوار وگیس دار را می کشد و پودها را می نشاند در لابه لایش. غصه اش گرفته. تند و تند 
می بافد. شانه را محکم می کوبد بر بی اعتنایی آسمان که بالا می آید و باغچه را پایین می برد.
"حکایت این هم شد مثل چشم های آهوی مادر که به جای سیاه، سورمه ای شدند. بچه آهو چشم هایش سیاه سیاه بود اما چون نخ سیاه کم آمد و پدر نخواست برای دو تا 
دایره ی کوچ، خرج الکی بکند چشم مادر سورمه ای شد که از حاشیه ی روسری زن ایل مانده بود."
شانه را می کوبد روی الوار که پایین می افتد و صدای افتادنش در سردی اتاق 
می پیچد. صدای پدر امتداد صدای شانه را خط می کشد:"حواست کجاست دختر؟... باز رفتی تو هپروت؟... به کارت برس."
سر بر می گرداند طرف چارچوب در که اندازه ی هیکل لاغر و ریز پدر از  روشنایی اس کسر شده و آهستهو شاید ترسیده می گوید:"بد نمی شد اگر آبی فیروزه ای 
می گرفتی..."
پدر انگار امروز از دنده ی چپ بلند نشده که عصبانی نمی شود و عادی می گوید :
" آبی که با آبی فرق نداره، همین خیلی هم خوبه."
" ولی آسمان که مثل این نیست..." کمی از نخ را بلند می کندو به پدر نشان می دهد.
پدر که کم کم ظرفیت مهربانی اش دارد سرر یرز می کند بی حوصله و بی توجه به چشمان منتظر دخترش می گوید:" این باید تا عروسی پسر "قربون" آماده بشه، دست بجنبان". و دوباره روشنایی قاب در را پس می دهد و می رود.

  • ۱ نظر
  • ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۳۲
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

افسانه ای در باره قالی ترکمن ( در مورد اینکه ترکمن ها چگونه به اسلام روی آوردند )

بین مردم ترکمن افسانه ای هست در باره اینکه زنی سالخورده، قبیله خود را از هلاکت نجات داده است.
در نزدیکی شهر مرو، در منطقه ای صحرایی، طایفه ای کوچک با چهارصد خانوار زندگی می کرده اند. روزی از روزها این شایعه در همه جا پیچید که لشکر بزرگ خلیفه سوم از طریق این روستا به سوی مرو در حرکت است و مردم این روستا اولین مانع بر سر راه آنهاست. مردهای این طایفه با ریش سفیدان قبیله به مشورت نشستند که: چه باید کرد؟
یکی گفت: باید بچه ها، زنها و پیرمردها را به عمق صحرا بفرستیم و خودمان باید تا آخرین قطره خون، با دشمنان بجنگیم.
دیگری گفت: اما تعداد ما در مقابل لشکر امیر خیلی کم است.
و برخی هم گفتند: بهتر آنست که زمین خود را ترک و به دل صحرا بزنیم.
یکی از ریش سفیدان گفت: این کار درستی نیست. اگر وطن نابود شود، به مانند آنست که ماه و خورشید هم نابود شده!
در این لحظه، زنی سپید موی و سالخورده که در آن مجلس نشسته بود، گفت: «شما به جنگ با خلیفه نروید! می خواهم خودم تنها پیش بروم!»
مردها از حرفهای او تعجب کردند ولی گذاشتند تا حرفهایش را بزند. مگر نمی گویند که نزد خدا کار خیر از هزار حرف بالاتر است. زن سالخورده کوشید ریش سفیدان را با حرفهای خود متقاعد سازد. اما ریش سفیدان با سکوتی سنگین، به حرفهای زن گوش داده و چیزی به او نگفتند.
زن رفت. ریش سفیدان بعد از رفتن زن، مجلس خود را ادامه دادند. یکی از آنان گفت: « تا زمانی که نفس می کشیم، زنده ایم و امید در ما زنده است.»
در پایان جلسه، ریش سفیدان تصمیم گرفتند که منادی هایی به شهرها و روستاهای اطراف بفرستند و از همسایگان درخواست کمک نمایند.
آن زن سالخورده به خانه خود برگشت و جلوی دار قالی نشست و بافتن قالی را که چند سالی بود که بافت آن به طول کشیده بود،‌ ادامه داد.

  • ۳ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۵۶
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی

باران بند آمده بود و ابرها کم‌کم داشتند از دور و بر خورشید کنار می‌رفتند. بالای تپه‌ی روستا، رنگین‌کمان بین زمین و آسمان پل زده بود. هنوز صدای چِک‌چِک آب شنیده می‌شد. به طرف تشت بزرگی که مادرم زیر قسمت نم‌دار سقف گذاشته بود رفتم. تشت هنوز پر نشده بود. دوباره به طرف پنجره برگشتم و از میان تارهای قالیِ روی دار[۱]، رنگین‌کمان را نگاه کردم. داشتم فکر می‌کردم کاش می‌شد از خانه بیرون بزنم و تا بالای تپه بدوم…

- «گُلی! حواست کجاست؟»

مامان داشت من را صدا می‌زد. اسمم گلْ‌بهار است ولی همه، از بچگی «گلی» صدایم کرده‌اند. فقط آقای معلم و دخترش محبوبه‌اند که به من می‌گویند گل‌بهار.

به طرف مامان برگشتم و آرام گفتم: «چیزی نیست؛ حواسم جمع است مامان. بخوان!» مامان از روی نقشه‌[۲]ی قالی شروع به خواندنِ رنگ‌ها کرد: «لاکیْ جا خود، سُرمه‌ای پیشْ رفت، کِرِمی پیشْ آمد.»

گفتم: «کِرِمی؟! من که کرمی ندارم!»

مامان با تعجب و نگرانی پرسید: «چی؟! نداری؟ گُلِ کِرِمی اول قالی!»

با ترس و لرز گفتم: «نه ندارم!»

مامان از سرجایش بلند ‌شد و به طرف من ‌آمد. محکم پشت دستم زد و به طرف قالی خم شد. یک گل بزرگ را اشتباه بافته بودم. مامان رَج[۳]‌ها را شمرد: «یک، دو، سه،…ده.» و با ناراحتی گفت: «ببین ده تا رَج را خراب کردی حالا باید بشکافمشان.»

بعد من را از روی نیمکت جلوی قالی کنار زد و خودش سر جایم نشست. سوزن را دست گرفت و شروع کرد به شکافتنِ رج‌ها و غر زدن.

  • ۰ نظر
  • ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۰۵:۵۹
  • سیدمحمدمهدی میرزاامینی
میرزاCarpet

اینجا هر چیزی به فرش ربط مستقیم داره.
--------------------------------------------
این وبلاگ به اشعار، داستان‌های کوتاه و بلند و جملات کوتاه و زیبای ادبی، خاطره، دل نوشته، دستنوشته های همینطوری، مثل و حکایت، ضرب المثل و... که به نوعی مرتبط با فرش دستباف ایران وجهان باشد اختصاص دارد.
--------------------------------------------
برای همکاری میتوانید از لینک تماس با من استفاده نمائید. باتشکر

آخرین مطالب
آخرین نظرات